اگر کسی رو توی زندگیتون دارید که عاشقتونه [ با این فرض که این عشق متقابل ئه ] حواستون خیلی بهش باشه ! یه وقتی یه چیزی . یه کاری . نگید و نکنید که بره و برگرده و دیگه هیچ وقت پشت سرش رو هم نگاه نکنه .
پ.ن : نه کسی عاشق منه [ تا اون جایی که میدونم ] و نه من عاشق کسی ^_^
دو نفری که توی ذهن من هستن، کسایی جز خودمن !
اگر از من بپرسید چه چیزهایی میتونن خوشحالم کنن، شاید بر خلاف اون چیزی که انتظارشو دارید، جوابای خیلی ساده ای بشنوید [ از نظر شما و بقیه ساده ] که حتی فکرشم نمیکنید
صبح زنگ زدنای مامانم و عزیزم صدا کردناش ^_^
این که اگه حس کنم حالم گرفته ست میتونم زنگ بزنم به بابا و اولین رفیقی که خطابم کنه کافیه تا همه چی فراموشم بشه
چه قدر از این که کنار امین راه میرم و بیشتر وقتمون رو با همیم حس خوبی دارم ؟
یا این که وقتی می بینم با علیرضا میتونم مثل ترم های اول دوم بشینم صحبت کنم خوشحال نباشم ؟
این که محمد ویالون آورده و بعضی وقتا برامون میزنه کم دلیلی ئه برای خوشحالی ؟
میتونی فرض کنی من از این که میفهمم این ترم با نگین دو تا کلاس داریم چه قدر خوشحالم ؟
میتونی تصور کنی که هیچ وقت طی کردن مسیر دانشکده تا باشگاه و حرف زدن با صبا رو فراموش نمیکنم ؟ و این که بازم این ترم با هم پروژه خواهیم داشت ؟
این که از دور که فاطمه زهرا رو می بینم، نیشم به پت و پهن ترین شکل ممکن باز میشه ؟
این که دلارام چند برابر اون چیزی که من مهربونم و این مهربونیش رو بی چشم داشت از خودش ساطع میکنه ؟
این که محمد فیروز مکان میپرسه بدخواه داری یا نه و من چه قدر دلم قرص میشه که اگه داشته باشم میتونم روش حساب کنم ؟
این که پدرام واقعا نمود این عقیده ست که کرد ها آدمای با معرفتی ن و همیشه از کنار اون بودن لذت بردم ؟
با این که ریحانه مون اون سر دنیاست ولی خب شاید پیام دادنامون باهاش بیشتر شده و میاد و کلی برامون تعریف میکنه و این قشنگ نیست ؟ [ پ.ن زود هنگام : منگل خطاب کردن خودش توی ویس و پاشیدن من از خنده که فراموش نشدنی ئه ]
این که چه قدر دوستای خوب دارم
تا حالا دیدی عقیله چه قدر میتونه دوست داشتنی باشه ؟
این که ثمین کلی ازمون فاصله داره ولی من خیلی زود زود دلم براش تنگ میشه ؟
سید محمد که واقعا همیشه از پای حرفاش نشستن ولی فیض بردم و عاشق حال شم و هیچ وقت از این که خیلی می فهمه کوتاه نمیام.
حالا میفهمم صبا وقتی میگفت مرضیه باید بیشتر آشناتون کنم چرا اینو میگفت
خیلی دلایل زیادن . در مقال نمیگنجن ناموس ! قبول کنید ازم !
چه قدر کنارتون حالم خوبه بچه ها
اون قدری که بلند میتونم داد بزنم و بگم دوستون دارم !
هیچ وقت این صبح بارونی قشنگ رو یادم نمیره :)
پ.ن : املت ، سوسیس تخم مرغ و گربه ای که اومد و بقیه ی املتون رو خورد و چه قدرم خوب خورد ^_^ نوش جونش
شاید به هر کی بگی که علی درون گراست یا برون گرا، با قاطعیت میگه که هه معلومه علی برون گراست و یه لبخند میزنه که این چه سوالیه که میپرسی.
اما باید بگم که در عین ناباوری خیلیا من یه درونگرای هفتاد و اندی درصدی ام !
[ معدود کسایی پیدا میشن و شدن که بگن من درونگرا ام و روش اصرار کنن و درست هم بگن :) مثل عقیله و صبا ]
امروز یعنی همین چند لحظه پیش داشتم فکر میکردم و به یکی از دلایل درونگراییم که فکر کنم درست هم باشه پی بردم و اونم اینه که من توی زندگیم جز توسط یه سری آدم خیلی خیلی محدود، این خیلی خیلی که میگم واقعا خیلی خیلی منظورمه، فهمیده نشدم ! بعضی وقتا به شدت گنگم و غیر قابل فهمیده شدن که نمیدونم خوبه یا بد. خیلی پیش میاد که یه چیزایی رو خیلی خوب می فهمم ولی وقتی به توضیح دادن میرسه اصلا نمیتونم خوب توضیح بدم. شاید یکی از دلایلی که وبلاگ دارم و توش مینویسم همینه.
به نظرم اینا دلایل خوبی میتونن باشن بر این مدعا که من درونگرا هستم و جالبه بدونید که برای خودمم جالب بود وقتی اینو فهمیدم.
پ.ن : دلم برای خونواده ام به شدت تنگ شده .
بخش زیادی از خیلی خیلی محدود ها رو اون سه تا تشکیل میدن :)) وقتی کنارم نیستن واقعا کمبود محبتشون رو میتونم حس کنم حتی با این که این همه دوست خوب دارم و واقعا عاشق تک تکشون هستم ولی هیچ کسی نمیتونه برای من جای اونا رو پر کنه. اولین رفیقایی که توی عمرم به خودم دیدم اونا بودن و هیچ کس توی رفاقت توان رقابت با پدر و مادر و خواهر و برادر آدم رو نمیتونه داشته باشه واقعا !
یادمه وقتی که اومدیم دانشگاه، گفتن معدل مهم نیست و فلان و این حرفا .
ولی مهمه آقا مهمه !
یادم نمیره همچین روزی که استادا به خاطر معدل دست رد به سینه ام زدن و اینجوری حالمو گرفتن .
اصلا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته .
واقعا هیچ پیش بینی ای نمیتونم بکنم .
یادمه وقتی که اومدیم دانشگاه، گفتن معدل مهم نیست و فلان و این حرفا .
ولی مهمه آقا مهمه !
یادم نمیره همچین روزی که استادا به خاطر معدل دست رد به سینه ام زدن و اینجوری حالمو گرفتن .
اصلا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته .
واقعا هیچ پیش بینی ای نمیتونم بکنم .
دیروز که با بچه ها رفتیم کر، اولین باری بود که وارد یه کلاس موسیقی میشدم و چه قدر دل نشین بود فضاش .
راستش اصلی ترین دلیل من برای بودن در اونجا دوستام هستن و بس ! اگه اونا نبودن شاید حالا حالا ها شروع نمیکردم .
اگه از رو مخ بودن استاد و یکی از بچه ها فاکتور بگیریم، خیلی تجربه ی خوب و جالب و خاصی بود برام.
از دیشب همین که یادم بمونه چطوری چهارتایی سوار ماشین محمد شدیم و گفتیم و خندیدیم کافیه.
همین که وفتی دلارام هست، کلی دلم بهش گرمه این برام بسه. همین که اینقدر پیش صبا و محمد و دلارام خودمم که هر خل بازی ای که بگی میتونم جلوشون در بیارم و اصلا نگران این نباشم که چی پیش میاد. چون ما کنار هم خودمونیم !
همین حرفای محمد که میگفت توی چاه پتانسیل نمون ! میگفت که هر کی توی زندگیش رسالتی داره و باید اونو پیدا کنه و به سمتش بره و واقعا هم داره !
همین چیزا بیش از خوب بودن، بودن ! همین که کنارشون اینقدر آرومم که حد و حساب نداره .
دیدن روی صبا توی دانشکده قطعا از دلایل من برای خوشحالی عه ! اونم از دلایل خیلی خیلی گنده !
یه اعتراف میخوام بکنم بچه ها و اونم اینه که موافقتم با شیرین عسل اومدن فقط برای این بود که زمان بیشتری رو کنارتون باشم، که به تلافی همه ی اون وقتایی که دل تنگتون میشم، روی ماهتون رو بیشتر و بیشتر ببینم ! که از لحظه ای که از هم جدا میشیم، دلم هر لحظه و هر لحظه براتون تنگ و تنگ تر میشه .
محمد دیشب اینو بهم گفت که یاد بگیرم که بعضی چیزا و بعضی آدما قراره از دست برن .
ولی به نظرم شما ها از اونایی هستید که قراره مو کنار هم سفید کنیم ! در این حد !
پ.ن :
به اون خودمی که به خاطر حمایت از دلی جان مهربون عزیزم رفت و نشست روی صندلی، بی اعتنا به همه ی حرفایی که قراره زده بشه افتخار میکنم و بی نهایت خوشحالم که تونستم با این حرکتم حمایتم رو از یکی از رفیق ترین های عالم اعلام کنم. وقتایی که استاد حرفای جنسیتی میزد و تو اخم میکردی و حرص میخوردی دلارام، اون مصمم بودن توی نگاهت رو به شدت دوست داشتم !
داشتم امروز به این موضوع فکر میکردم که چی باعث میشه چیز هایی رو که میدونم درست هستن، انجام نمیدم. واقعا چی ؟!
پ.ن : محمد عزیزم، کامنت های خوبت رو خوندم و قطعا بعد فکر کردن مفصل روشون بهت جواب میدم حتما. گفتم که بی احترامی نشه !
پ.ن ۲ : امروز با اون آقایی که همیشه توی خیابون ولیعصر قبل چهارراه طالقانی آهنگ میذاره هم صحبت شدم و از این بابت بی نهایت خوشحالم. #هزار_راه_نرفته تا حالا از نزدیک با کسی که شبش رو توی خیابون سپری میکنه حرف نزده بودم . به نظرم اون آدم هم به اندازه ی همه ی بقیه ی ما توی جامعه ارزشمنده و وجودش لازم . و این ماییم که باید این حس رو بهش بدیم و یادش بیاریم که بودنش خیلی حیاتی و مهم عه !
پ.ن ۳ : یادم بود چی میخواستم بگما ! یادم رفت :/
آها ! این بود ! که اگه من بتونم به ده تا بچه ای که به خودی خود توانایی رسیدن به اهدافشون رو ندارن، کمک کنم و با کمک بهش برسیم و اونا هم همین روند رو پیش بگیرن بعد از چندین سال یهو می بینی کلی آدمی که هیچ وقت تصور همچین روزی رو نمیکردن، الان دارن به آدمای دیگه کمک میکنن که به اهدافشون برسن. اینو خیلی دوست دارم که عملی بشه و واقعا باید فکری براش بکنم.
ایستادیم جلوی دانشکده که حسین فاطمی ِ دلبر نمایان میشه و منی که همین چند لحظه قبلش داشنم بهش فکر میکردم، نمیدونم چطوری باید واکنش نشون بدم. ( حسین خیلی خوب و واضح همیشه جمله ی " دوستت دارم " رو کامل ادا میکنه و آدم واقعا عاشقش میشه که این همه خونگرم و با محبت و صد البته با مرام ئه ) با تینا سر این که کدوممون قدمون بلندتره، کنار هم می ایستیم و سه تایی به همراه حسین طهماسبی، نگاه دوربین میکنیم و حسین ازمون عکس میگیره. میریم به سمتش و تنها چیزی که من بهش توجه میکنم اینه که چه قدر عکسمون قشنگ شده ^_^ چه مدت زیادی بود که عکس ننداخته بودم و از فرط ذوق مرگی، به محض رسیدن به دستم میذارمش پروفایل تلگرامم :))
و به خودم میگم که بیمار خنده های تو ام، بیشتر بخند :) [ خب آدم باید خودشو دوست داشته باشه دیگه آقا ! ]
پ.ن :
آها راستی قد من بلندتر از تینا بود با یه اختلاف خیلی جزئی :دی.
اخلاق های تینا واقعا خاص و دوست داشتنین ! یکی از جالب ترین آدم هایی که در کل طول زندگیتون میتونید باهاش مواجه بشید.
پاک کن از چهره اشکت را .
ز جا برخیز .
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم .
من و تو با هزاران دگر این راه را دنبال میگیریم .
پ.ن :
این روزا یه چشمم اشکه یه چشمم خون .
قلبم از ناراحتی و غم فشرده شده . هر روز و هر روز با یه خبر تلخ از جا میپرم . دیگه همیشه منتظر اینم ببینم چه بلایی به سر خودم و مردمان کشورم میاد ولی قصه اینجوری نمیمونه . نمیمونه .
الانی که دارم اینو مینویسم، لم دادم رو تخت و فن کوئل هم روشن ئه و دارم حسابی توی گرما حال میکنم. قبل این که شروع کنم به نوشتن باید بگم که شخصیت ایده آلیستیم مانع از این شده که تا الان متنی درباره ی سفر بنویسم ولی حتما مینویسم و قول میدم خوب بنویسم.
امشب حسین قرار بود با پرواز قشم ایر حدود ساعت ۶ و نیم برسه تهران. داشتم مقاله میخوندم و توی ذهنم بود که بریم فرودگاه استقبال حسین که دیدم محمد گروه زده و اسمشم گذاشته " بریم فرودگاه ".
اوکی میدم و از اون جایی که خوابم میاد، میرم تو تخت تا یه چرتی بزنم. سراسیمه از خواب بلند میشم و سریع زنگ میزنم محمد که میگه یک ربع بیست دقیقه ی دیگه اونجا ام. سوار میشیم با نگین و پدرام و میریم به سمت مهرآباد برای استقبال حسین. ترمینال ۲ رو اشتباهی ۶ میریم و مجبور میشیم سگ لرز بزنیم و توی اون هوای سرد، بدو بدو تا ماشین محمد بدوییم تا حسین نفهمه که داریم میریم دنبالش که نافرجام میمونه و تهش مجبور میشیم بهش زنگ بزنیم و بگیم وایسته که حسین خودش میگه میدونستم میاید :) بعد کلی بزن و بکوب میرسیم خونه ی حسین و درسا و سید محمد بعدش بهمون ملحق میشن. میریم فلافلی. سفارش میدیم و من و نگین و الناز که توی حال خودمونیم و داریم آهنگ میخونیم، با صدای کوبیدن به شیشه به خودمون میایم که صبا و دلارام اومدن !
جمع میشیم دوباره خونه ی حسین . عاطفه رو هم میریم میاریم . و چه شبی ! چه قدر خوش گذشت ! چه قدر رقصیدیم، چه قدر گفتیم، چه قدر خندیدیم .
چه قدر خودمم کنارتون بچه ها، چه قدر خوشحالم وقتی با شما ام ! چه قدر خوشحالم که همچین دستاوردهایی توی زندگیم داشتم :))) بهشت من یه تیکه اش همینجا کنار شماهاست . همینجا ^_^
با تمام وجودم دوستون دارم *.*
نگفتم براتون که صبر کردم و ز غوره حلوا ساختم ^___^
الان چند وقتی هست که علاوه بر تفکیک زبالهها، زبالههای تر رو توی بالکن توی یه سبد پلاستیکی خشک میکنیم و جدا از اون از باغچهی خونهی بابابزرگم هم برای تولید کمپوست استفاده میکنیم و مسئولیتش با من ئه ! ^_____^ اینا اگه خوشحالی نیست، پس چیه ؟
یادم نره که دیروز که رسما آخرین کلاس کارشناسیم رو در کنار نگین ِجان با هم سپری کردیم، چه روز خفنی بود .
با این که پای راستم از شدت خستگی داشت از لگنم جدا میشد رسما، ولی از صبحش که کارگاه هیجان انگیز داشتیم تا خود عصری که باغ کتاب رفتیم و روحی تازه کردیم، خوشحال بودم.
پ.ن :
- قرار مدارام با نگین تو اسنپ :) هارمونیکا ! *.*
- کادوی تولدم [ آه و فغان فقط ]
- بغل ! :'(
- پدرام و محمد که موندن تا سوار اتوبوس شم و بعد رفتن.
- خونه خواهر نگین ! شت !
و کلی تصویر دیگه که ثبت شه گوشهی ذهنم ^___^
و یه چیز دیگه از این که اگه یکی صرفا یکی برای منفعتی که من براش دارم بخواد بهم نزدیک شه و خودشم اذعان به همین داشته باشه که تنها دلیلش همین ئه و بس، متنفرم !
برنامه خونه بابابزرگ رفتنمون یکم عوض شد و بیشتر از حد انتظارم اونجا موندیم و خب گوشیم جا مونده بود خونه. هی میگفتم نکنه زنگی بزنن به گوشیم، نکنه پیام مهمی داشته باشم و نتونم زود جواب بدم. اومدم چک کردم و خب خیلی خفن بود که هیچ خبری نبود :) کلا صحنهی جالبی بود برام.
پ.ن : الان نه ولی یادم باشه راجع به این سه تا چیز نوشته های طولانی بنویسم توی وبلاگم :
- این که مامان بابام دماوند رو فتح کردن :)
- چند روزی که خونه بابابزرگم بودم و مسئولیتهای بیشتر از روزهای عادیم بهم محول شده بود.
- رفتن مرضیه .
حس میکنم اگه دوباره اون تست MBTI رو بدم، درصد درونگرایی بالاتر رفته :-؟ چون الان دارم اینطوری حس میکنم که دارم درونگراتر میشم.
پ.ن : علیرضا هیچوقت تو کتش نمیرفت که من درونگرا ام :) ولی یادم ئه که یه شب توی آبان نود و هشت بود اگه اشتباه نکنم که میخواستیم بریم پارک ملت و عقیله و صبا با قاطعیت میگفتن که من درونگرا ام و خب هفتاد و دو درصد بودم !
نمیدونم درست یادمه یا نه، ولی فکر کنم INFJ بودم :-؟
چه خفن که من امروز بامداد با نگین صحبت کردم درست مثل چیزی که در موردش نوشتم : " سهشنبهها با موری"
و خب از محالات زندگیم ئه که بخوام امشب رو فراموش کنم و اگه بگم از خاص ترین و بهترین شب های زندگیم بوده، دروغ نگفتم. اینقدر سبکم . اینقدر سبک که اصلا حد و حساب نداره. امشب من و نگین هر دوتامون داشتیم توی کلهی علی سیر میکردیم. و فکر کن الان که میخوام بخوابم، سارا میاد تو بغلم بگیره بخوابه *.* دیگه خوشبختی های دنیا چیان مگه ؟
مژگان شجریان، از حرکتشون به سمت توس پست گذاشته و همایون داره میخونه :
ببار ای بارون ببار . بر دلم گریه کن ببار .
درسته که دیگه شجریان پدر جان در بدن نداره ولی باور کن داره لذت میبره از آواز پسر بر پیکر پدرش .
درباره این سایت