محل تبلیغات شما

The scene is mine :D



اگر کسی رو توی زندگیتون دارید که عاشقتونه [ با این فرض که این عشق متقابل ئه ] حواستون خیلی بهش باشه ! یه وقتی یه چیزی . یه کاری . نگید و نکنید که بره و برگرده و دیگه هیچ وقت پشت سرش رو هم نگاه نکنه .

پ.ن : نه کسی عاشق منه [ تا اون جایی که میدونم ] و نه من عاشق کسی ^_^

دو نفری که توی ذهن من هستن، کسایی جز خودمن !


سر صبحی میرم دست و صورتم رو بشورم [ باید این نکته رو بگم که ما طبقه ی 3 توی یه اتاقی داریم زندگی می کنیم که واقعا نشانه هایی از حیاتم توش نمیشه پیدا کرد و 6 طبقه ی دیگه بالای سرمونن و تازه اونم توی اتاقی که کنار به اصطلاح نورگیر ئه ] بعد می بینم که از خدا بی خبری ایستاده توی این فضای خف و بسته و داره او کوفتی رو دود میکنه !!!! آخه لامصب این وقت صبح ؟!! آخه توی فضای بسته ؟! شرط می بندم که هنوز صبحانه ام نخوردی ! چرا این کارو میکنی با خودت ؟ چرا نمی فهمی که داری حیف میشی و از اون بدتر داری منم حیف میکنی ! بینیم از صبح ئه داره میسوزه :( امشبم تا 7 شب کلاس دارم :(( همین !
پ.ن :
انگاری امروز از اون روزایی ئه که کنترل بیشتری روی خودم دارم و اینو میتونم حس کنم :) منظورم روی احساساتم، افکارم، رفتارم و شاید یه سری چیزای دیگه
شروع هفته ی خوبی رو براتون آرزو میکنم !

اگر از من بپرسید چه چیزهایی میتونن خوشحالم کنن، شاید بر خلاف اون چیزی که انتظارشو دارید، جوابای خیلی ساده ای بشنوید [ از نظر شما و بقیه ساده ] که حتی فکرشم نمیکنید

صبح زنگ زدنای مامانم و عزیزم صدا کردناش ^_^

این که اگه حس کنم حالم گرفته ست میتونم زنگ بزنم به بابا و اولین رفیقی که خطابم کنه کافیه تا همه چی فراموشم بشه

چه قدر از این که کنار امین راه میرم و بیشتر وقتمون رو با همیم حس خوبی دارم ؟

یا این که وقتی می بینم با علیرضا میتونم مثل ترم های اول دوم بشینم صحبت کنم خوشحال نباشم ؟

این که محمد ویالون آورده و بعضی وقتا برامون میزنه کم دلیلی ئه برای خوشحالی ؟

میتونی فرض کنی من از این که میفهمم این ترم با نگین دو تا کلاس داریم چه قدر خوشحالم ؟

میتونی تصور کنی که هیچ وقت طی کردن مسیر دانشکده تا باشگاه و حرف زدن با صبا رو فراموش نمیکنم ؟ و این که بازم این ترم با هم پروژه خواهیم داشت ؟

این که از دور که فاطمه زهرا رو می بینم، نیشم به پت و پهن ترین شکل ممکن باز میشه ؟

این که دلارام چند برابر اون چیزی که من مهربونم و این مهربونیش رو بی چشم داشت از خودش ساطع میکنه ؟

این که محمد فیروز مکان میپرسه بدخواه داری یا نه و من چه قدر دلم قرص میشه که اگه داشته باشم میتونم روش حساب کنم ؟

این که پدرام واقعا نمود این عقیده ست که کرد ها آدمای با معرفتی ن و همیشه از کنار اون بودن لذت بردم ؟

با این که ریحانه مون اون سر دنیاست ولی خب شاید پیام دادنامون باهاش بیشتر شده و میاد و کلی برامون تعریف میکنه و این قشنگ نیست ؟ [ پ.ن زود هنگام : منگل خطاب کردن خودش توی ویس و پاشیدن من از خنده که فراموش نشدنی ئه ]

این که چه قدر دوستای خوب دارم

تا حالا دیدی عقیله چه قدر میتونه دوست داشتنی باشه ؟

این که ثمین کلی ازمون فاصله داره ولی من خیلی زود زود دلم براش تنگ میشه ؟

سید محمد که واقعا همیشه از پای حرفاش نشستن ولی فیض بردم و عاشق حال شم و هیچ وقت از این که خیلی می فهمه کوتاه نمیام.

حالا میفهمم صبا وقتی میگفت مرضیه باید بیشتر آشناتون کنم چرا اینو میگفت

خیلی دلایل زیادن . در مقال نمیگنجن ناموس ! قبول کنید ازم !


چه قدر کنارتون حالم خوبه بچه ها

اون قدری که بلند میتونم داد بزنم و بگم دوستون دارم !

هیچ وقت این صبح بارونی قشنگ رو یادم نمیره :)

پ.ن : املت ، سوسیس تخم مرغ و گربه ای که اومد و بقیه ی املتون رو خورد و چه قدرم خوب خورد ^_^ نوش جونش


شاید به هر کی بگی که علی درون گراست یا برون گرا، با قاطعیت میگه که هه معلومه علی برون گراست و یه لبخند میزنه که این چه سوالیه که میپرسی.

اما باید بگم که در عین ناباوری خیلیا من یه درونگرای هفتاد و اندی درصدی ام !

[ معدود کسایی پیدا میشن و شدن که بگن من درونگرا ام و روش اصرار کنن و درست هم بگن :) مثل عقیله و صبا ]

امروز یعنی همین چند لحظه پیش داشتم فکر میکردم و به یکی از دلایل درونگراییم که فکر کنم درست هم باشه پی بردم و اونم اینه که من توی زندگیم جز توسط یه سری آدم خیلی خیلی محدود، این خیلی خیلی که میگم واقعا خیلی خیلی منظورمه، فهمیده نشدم ! بعضی وقتا به شدت گنگم و غیر قابل فهمیده شدن که نمیدونم خوبه یا بد. خیلی پیش میاد که یه چیزایی رو خیلی خوب می فهمم ولی وقتی به توضیح دادن میرسه اصلا نمیتونم خوب توضیح بدم. شاید یکی از دلایلی که وبلاگ دارم و توش مینویسم همینه.

به نظرم اینا دلایل خوبی میتونن باشن بر این مدعا که من درونگرا هستم و جالبه بدونید که برای خودمم جالب بود وقتی اینو فهمیدم.

پ.ن : دلم برای خونواده ام به شدت تنگ شده .

بخش زیادی از خیلی خیلی محدود ها رو اون سه تا تشکیل میدن :)) وقتی کنارم نیستن واقعا کمبود محبتشون رو میتونم حس کنم حتی با این که این همه دوست خوب دارم و واقعا عاشق تک تکشون هستم ولی هیچ کسی نمیتونه برای من جای اونا رو پر کنه. اولین رفیقایی که توی عمرم به خودم دیدم اونا بودن و هیچ کس توی رفاقت توان رقابت با پدر و مادر و خواهر و برادر آدم رو نمیتونه داشته باشه واقعا !


یادمه وقتی که اومدیم دانشگاه، گفتن معدل مهم نیست و فلان و این حرفا .

ولی مهمه آقا مهمه !

یادم نمیره همچین روزی که استادا به خاطر معدل دست رد به سینه ام زدن و اینجوری حالمو گرفتن .

اصلا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته .

واقعا هیچ پیش بینی ای نمیتونم بکنم .


یادمه وقتی که اومدیم دانشگاه، گفتن معدل مهم نیست و فلان و این حرفا .

ولی مهمه آقا مهمه !

یادم نمیره همچین روزی که استادا به خاطر معدل دست رد به سینه ام زدن و اینجوری حالمو گرفتن .

اصلا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته .

واقعا هیچ پیش بینی ای نمیتونم بکنم .


دیروز که با بچه ها رفتیم کر، اولین باری بود که وارد یه کلاس موسیقی میشدم و چه قدر دل نشین بود فضاش .

راستش اصلی ترین دلیل من برای بودن در اونجا دوستام هستن و بس ! اگه اونا نبودن شاید حالا حالا ها شروع نمیکردم .

اگه از رو مخ بودن استاد و یکی از بچه ها فاکتور بگیریم، خیلی تجربه ی خوب و جالب و خاصی بود برام.

از دیشب همین که یادم بمونه چطوری چهارتایی سوار ماشین محمد شدیم و گفتیم و خندیدیم کافیه.

همین که وفتی دلارام هست، کلی دلم بهش گرمه این برام بسه. همین که اینقدر پیش صبا و محمد و دلارام خودمم که هر خل بازی ای که بگی میتونم جلوشون در بیارم و اصلا نگران این نباشم که چی پیش میاد. چون ما کنار هم خودمونیم !

همین حرفای محمد که میگفت توی چاه پتانسیل نمون ! میگفت که هر کی توی زندگیش رسالتی داره و باید اونو پیدا کنه و به سمتش بره و واقعا هم داره !

همین چیزا بیش از خوب بودن، بودن ! همین که کنارشون اینقدر آرومم که حد و حساب نداره .

دیدن روی صبا توی دانشکده قطعا از دلایل من برای خوشحالی عه ! اونم از دلایل خیلی خیلی گنده !

یه اعتراف میخوام بکنم بچه ها و اونم اینه که موافقتم با شیرین عسل اومدن فقط برای این بود که زمان بیشتری رو کنارتون باشم، که به تلافی همه ی اون وقتایی که دل تنگتون میشم، روی ماهتون رو بیشتر و بیشتر ببینم ! که از لحظه ای که از هم جدا میشیم، دلم هر لحظه و هر لحظه براتون تنگ و تنگ تر میشه .

محمد دیشب اینو بهم گفت که یاد بگیرم که بعضی چیزا و بعضی آدما قراره از دست برن .

ولی به نظرم شما ها از اونایی هستید که قراره مو کنار هم سفید کنیم ! در این حد !

پ.ن :

به اون خودمی که به خاطر حمایت از دلی جان مهربون عزیزم رفت و نشست روی صندلی، بی اعتنا به همه ی حرفایی که قراره زده بشه افتخار میکنم و بی نهایت خوشحالم که تونستم با این حرکتم حمایتم رو از یکی از رفیق ترین های عالم اعلام کنم. وقتایی که استاد حرفای جنسیتی میزد و تو اخم میکردی و حرص میخوردی دلارام، اون مصمم بودن توی نگاهت رو به شدت دوست داشتم !


قبلا هم براتون نوشتم که توی کتاب پیش از آنکه بخوابم خانومه روی دفترچه ش نوشته :" به بن اعتماد نکن ! "
منم بعضی وقتا یه چیزایی از کسایی که انتظارش رو ندارم می بینم که دوست دارم روی مغزم حک کنم که آره ! به بن اعتماد نکن !

داشتم امروز به این موضوع فکر میکردم که چی باعث میشه چیز هایی رو که میدونم درست هستن، انجام نمیدم. واقعا چی ؟!

پ.ن : محمد عزیزم، کامنت های خوبت رو خوندم و قطعا بعد فکر کردن مفصل روشون بهت جواب میدم حتما. گفتم که بی احترامی نشه !

پ.ن ۲ : امروز با اون آقایی که همیشه توی خیابون ولیعصر قبل چهارراه طالقانی آهنگ میذاره هم صحبت شدم و از این بابت بی نهایت خوشحالم. #هزار_راه_نرفته تا حالا از نزدیک با کسی که شبش رو توی خیابون سپری میکنه حرف نزده بودم . به نظرم اون آدم هم به اندازه ی همه ی بقیه ی ما توی جامعه ارزشمنده و وجودش لازم . و این ماییم که باید این حس رو بهش بدیم و یادش بیاریم که بودنش خیلی حیاتی و مهم عه !

پ.ن ۳ : یادم بود چی میخواستم بگما ! یادم رفت :/

آها ! این بود ! که اگه من بتونم به ده تا بچه ای که به خودی خود توانایی رسیدن به اهدافشون رو ندارن، کمک کنم و با کمک بهش برسیم و اونا هم همین روند رو پیش بگیرن بعد از چندین سال یهو می بینی کلی آدمی که هیچ وقت تصور همچین روزی رو نمیکردن، الان دارن به آدمای دیگه کمک میکنن که به اهدافشون برسن. اینو خیلی دوست دارم که عملی بشه و واقعا باید فکری براش بکنم.


امروز کنکور ارشد ثبت نام کردم و این که سال بعد این موقع کجا خواهم بود احتمالا با همین تعیین خواهد شد .
کاری که یه بار نتونستم انجامش بدم دوباره داره از دور بهم چشمک میزنه و حریف می طلبه .
ببینم این دفعه کی کل اون یکی رو میخوابونه، من یا تو ؟!

در همین لحظه ای که دارم اینو می نویسم، یکی از گنگ ترین حالت های ممکنم هستم .
داشتم با خودم فکر میکردم که انگاری باید یکم ساعت های حضورم در اتاق رو کم و کمتر کنم . دلیل دارم پیش خودم و در کلام نمی گنجه یا حقیقتش رو بخواین، حوصله ندارم توضیحی در موردش بدم.
تینا حاجی باقری بهم امشب پیام داد و فقط خودم می فهمم مه این اتفاق چه قدر خوشحال کننده ست !
داشتم فکر میکردم کاش یه سری از اونایی که آدرس وبلاگم رو دارن، نمیداشتن :/ چون واقعا خیلی وقتا میخوام چیزایی بنویسم که نمیتونم. پس اگر مطلب رمزداری دیدید و خواستید رمزش رو ار من بپرسید و من بهتون نگفتم، یا اینه که در مورد خودتونه یا صرفا این که دوست ندارم شما ی نوعی بدونیش پس اصراری هم به دونستنش نکن !
میخوام یکم تو دار تر باشم و سفره ی دلم رو پیش هر کسی باز نکنم. جز اون کسایی که واقعا براشون مهمه و برام مهمن .
رابطه ام با اتاقمون مثل رابطه بین جوجه تیغی هاست که نه باید اینقدر از هم فاصله بگیریم که از سرما بمیریم و نه اینقدر به هم نزدیک که خارهای هر کدوممون اون یکی ها رو اذیت کنه.
از این که مسخره میشم [ از نوع جدیش ] متنفرم ! بی نهایت متنفرم از این حرکت !
دارم دنبال یه کار درست درمون میکردم که بتونم در کنار تقویت مهارت هام، ار وقت های پرتم هم استفاده کنم.
اینم خطاب به دوستای هم اتاقیمه که اصلا تمایلی به حرف زدن در مورد چیزایی که اینجا می نویسم فعلا ندارم و خواهش میکنم که با اصرار کردن بی مورد ازار ندید روحم رو.


ایستادیم جلوی دانشکده که حسین فاطمی ِ دلبر نمایان میشه و منی که همین چند لحظه قبلش داشنم بهش فکر میکردم، نمیدونم چطوری باید واکنش نشون بدم. ( حسین خیلی خوب و واضح همیشه جمله ی " دوستت دارم " رو کامل ادا میکنه و آدم واقعا عاشقش میشه که این همه خونگرم و با محبت و صد البته با مرام ئه ) با تینا سر این که کدوممون قدمون بلندتره، کنار هم می ایستیم و سه تایی به همراه حسین طهماسبی، نگاه دوربین میکنیم و حسین ازمون عکس میگیره. میریم به سمتش و تنها چیزی که من بهش توجه میکنم اینه که چه قدر عکسمون قشنگ شده ^_^ چه مدت زیادی بود که عکس ننداخته بودم و از فرط ذوق مرگی، به محض رسیدن به دستم میذارمش پروفایل تلگرامم :))

و به خودم میگم که بیمار خنده های تو ام، بیشتر بخند :) [ خب آدم باید خودشو دوست داشته باشه دیگه آقا ! ]

پ.ن :

آها راستی قد من بلندتر از تینا بود با یه اختلاف خیلی جزئی :دی.

اخلاق های تینا واقعا خاص و دوست داشتنین ! یکی از جالب ترین آدم هایی که در کل طول زندگیتون میتونید باهاش مواجه بشید.


نمیدونی وقتی که ممدوف ار آذربایجان رو شکست دادی و دوم شدی، چه قدر خوشحال شدم و اشک توی چشمام حلقه زد !
این قدر ذوق کردم که حد و حساب نداره. نوجوونی مثل تو واقعا برازنده ی قهرمانی عه و من واقعا به بودنت افتخار میکنم پسر !
ناراحت بودم از این که بابا بزرگم افتاده و مچ دستش شکسته . ولی نایب قهرمانی تو اینقدر خوشحالم کرد که اصلا نمیدونستم باید چه کار کنم.
و وقتی شنیدم که قراره برای فرانسه بازی کنی، مثل یخ وا رفتم .
نمیدونم چی باید بگم و فقط باید بگم حیف .
پ.ن :
یه چیزی رو قرار بود توی وبلاگم ثبت کنم، یادم نیست چی بود.
حرفای امشبت یادم میمونه آقای میرزایی و مطمئن باش همچین توهینی رو هیچوقت نمی پذیرم.

پاک کن از چهره اشکت را .

ز جا برخیز .

تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم .

من و تو با هزاران دگر این راه را دنبال میگیریم .

پ.ن :

این روزا یه چشمم اشکه یه چشمم خون .

قلبم از ناراحتی و غم فشرده شده . هر روز و هر روز با یه خبر تلخ از جا میپرم . دیگه همیشه منتظر اینم ببینم چه بلایی به سر خودم و مردمان کشورم میاد ولی قصه اینجوری نمیمونه . نمیمونه .


امشب داشتم به این فکر میکردم که چه قدر آدم تمایل به ساکن شدن و راکد بودن داره . مثلا من وقتایی که میام خونه، اکثر وقتم به لش کردن میگذره .
میدونی، آدما وقتی یه مدت زیادی یه جا میمونن بهش عادت میکنن و دیگه هوای دریا رفتن به سرشون نمیزنه. به همون برکه ای که توش هستن راضی میشن و به اصطلاح آدم بزرگا عاقل میشن. یعنی عاقلا شاید همون دیوونه هایی باشن که دیگه حال خطر کردن ندارن .
دلیلی که منو کشوند اینجا و الان نشوندم پای لپ تاپ دو چیز بوده که مفصل میگم براتون.
آهای منی که بعدا اینو میخونی یادت باشه که الان روی میز سالن پذیرایی خونه نشستی !
میدونی بعضی وقتا فکر میکنم اون قدری که باید باشم، برای خانواده ام نیستم . نمیدونم چرا ولی بعضی وقتا به خودم میگم نمیشه یکم سعی کنی بهتر باشی و در خور خونه رفتار کنم که حتما میپرسی بابا علی بیخیال ! تو که خوبی و اینا. آره خب قبول دارم ولی هنوزم شاید میتونم بهتر باشم.
[ تا یادم نرفته یکم از حرص خوردنام بگم که چه چرت و پرتایی که توی کله ی این بچه ها نمیکنن . امروز سارا داشت میگفت خدا منو میندازه جهنم :| خدایا ! چی بگم آخه به این آموزش پرورش و معلم های نابه کار که همچین چیزهایی به خورد بچه ها میدن . ]
و اما اون دو دلیل :
با دلارام که صحبت میکردم، بهش گفتم که دارم تنبلی می کنم و توی وبلاگم نمی نویسم و بهم گفت که تنبلی نکن و بنویس.
و یه دلیل دیگه اینه که دیگه حسین درسش تموم شده و آبادان رفتنمون شاید طولانی ترین مدتی باشه که کنار حسین هستیم و بعد اون دیگه حسین تهران نیست و خونه میمونه . میدونی لمس این موضوع که قراره دیر یا زود هر کدوم از بچه های جمع قشنگمون بره سی خودش، یکم ناراحت کننده ست و واقعا هم هست. چون ما فقط کنار هم نیستیم، ما به هم گره خوردیم . خندیدن هامون، گریه کردن هامون، دپ زدنامون، تو هم رفتنامون، گشتن هامون، شادی هامون، غمامون و . انگار هر کدوم اندامی از یه بدنیم و رفاقتمون خونی عه که توی رگای این بدن جریان داره و بهمون زندگی می بخشه .
با رفتن حسین، قطعا یه جای خالی مثل ریحانه، همیشه توی جمع وجود خواهد داشت که هیچکسی نمیتونه پرش کنه . البته دل همه مون به این گرمه که حسین قراره ماهی یکی دوبار بهمون سر بزنه و این از هر چیز دیگه ای بیشتر نور میشه و میتابه به قلب هامون .
شاید یکی بگه که آی حسین بدون تو اینجا سرد و بی روح میشه و فلان ولی شاید داره زیادی قضیه رو احساسی میکنه . آدما عادت میکنن به نبودن هم اکثرا . شاید یادی کنن و جای خالی آدم رو حس کنن اما زندگی جریان داره. میدونم که جای خالی حسین اون قدری برامون بزرگه که نشه با چیزی پرش کرد ولی خب چه میشه کرد. البته امید به دیدن چند وقت به بار حسین توی هضم این موضوع بی تاثیر نیست و تا حدودی درکش رو برامون آسون تر میکنه.
میدونی این وسط چی قشنگه ؟ این قشنگه که حسین با تمام وجود وقتایی که پیش هم بودیم میگفت : " دوستتون دارم ! " آره ! دقیقا هر دو تا ت رو هم با دقت تلفظ میکرد و من همیشه از این صداقت و بیان احساسش لذت میبردم و میبرم و منم با تمام وجود میگفتم که دوستت دارم حسین ! آره قشنگیش اینه که از تک تک لحظات کنار هم بودنمون استفاده کردیم و می کنیم. با هم گفتیم و خندیدیم به تمام چیزای مسخره ای که برای خیلیا دغدغه ست و الکی ذهنشون رو درگیرشون میکنن.
حسین میره ولی خب رفاقتمون پا برچاست. چه دیدی ؟ اگه خدا عمری بده، اون روز رو میشه دید که یه مشت پیری سرحال دارن دور هم برنامه ی سفر می چینن و آهنگ گذاشتن و دارن میزنن و میرقصن. اگه احیانا توی زندگیتون با چنین صحنه ای مواجه شدید بدونید که اونا همین ماییم :)
دلنوشت . علی . ساعت دو و نیم صبح چهاردهم بهمن زمستان هزار و سیصد و نود و هشت خورشیدی

الانی که دارم اینو مینویسم، لم دادم رو تخت و فن کوئل هم روشن ئه و دارم حسابی توی گرما حال میکنم. قبل این که شروع کنم به نوشتن باید بگم که شخصیت ایده آلیستیم مانع از این شده که تا الان متنی درباره ی سفر بنویسم ولی حتما مینویسم و قول میدم خوب بنویسم.

امشب حسین قرار بود با پرواز قشم ایر حدود ساعت ۶ و نیم برسه تهران. داشتم مقاله میخوندم و توی ذهنم بود که بریم فرودگاه استقبال حسین که دیدم محمد گروه زده و اسمشم گذاشته " بریم فرودگاه ".

اوکی میدم و از اون جایی که خوابم میاد، میرم تو تخت تا یه چرتی بزنم. سراسیمه از خواب بلند میشم و سریع زنگ میزنم محمد که میگه یک ربع بیست دقیقه ی دیگه اونجا ام. سوار میشیم با نگین و پدرام و میریم به سمت مهرآباد برای استقبال حسین. ترمینال ۲ رو اشتباهی ۶ میریم و مجبور‌ میشیم سگ لرز بزنیم و توی اون هوای سرد، بدو بدو تا ماشین محمد بدوییم تا حسین نفهمه که داریم میریم دنبالش که نافرجام میمونه و تهش مجبور میشیم بهش زنگ بزنیم و بگیم وایسته که حسین خودش میگه میدونستم میاید :) بعد کلی بزن و بکوب میرسیم خونه ی حسین و درسا و سید محمد بعدش بهمون ملحق میشن. میریم فلافلی. سفارش میدیم و من و نگین و الناز که توی حال خودمونیم و داریم آهنگ میخونیم، با صدای کوبیدن به شیشه به خودمون میایم که صبا و دلارام اومدن !

جمع میشیم دوباره خونه ی حسین . عاطفه رو هم میریم میاریم . و چه شبی ! چه قدر خوش گذشت ! چه قدر رقصیدیم، چه قدر گفتیم، چه قدر خندیدیم .


چه قدر خودمم کنارتون بچه ها، چه قدر خوشحالم وقتی با شما ام ! چه قدر خوشحالم که همچین دستاوردهایی توی زندگیم داشتم :))) بهشت من یه تیکه اش همینجا کنار شماهاست . همینجا ^_^

با تمام وجودم دوستون دارم *.*


بعد از ناهار لش کردم روی مبل و داشتم کانال های تلویزیون وطن رو بالا پایین میکردم که دیدم شبکه ی استانی داره هورتون رو نشون میده.
با این که قبلا دیدمش ولی نمیتونم دوستش نداشته باشمش و حتی شده چند دقیقه نگاهش نکنم. نمیشه به خاطر حس همذات پنداریم اشک توی چشمام جمع نشه و اشک نریزم .
خیلی دوستشون دارم، هم هورتون رو و هم " دودو " پسر شهردار جون تپه که تا آخرین لحظه جنگید و صداش رو به گوش همه ی حیوونا رسوند :) اگه تو این کارتون ئه بخوام دو شخصیت رو بگم که دوست دارم شبیهشون باشم، قطعا این دو تان :))))))
پ.ن : داشتم عکس پروفایلم رو عوض میکردم، نگاهم به قبلی افتاد که شعری بود از استاد شفیعی کدکنی :
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند / دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند / تا در زمانه باقیست آواز باد و باران .

خدایی مامان پایه تر از این که صدام میکنه میبینه بیدار نمیشم، رمز ورودم به کلاس رو میپرسه، وارد میشه، جاهایی که صدای استاد قطع میشه، میاد مینویسه استاد صدا قطع شد و تهشم میپاشیم با هم از خنده که مامان یه دفعه ش رو استاد عمدا سکوت کرد که بچه ها سوال کنن :دی ! بعدم میخنده میگه که من اگه نباشم تو همه ی کلاس ها رو میپیچی ها و منم میگم که خب مامان من سر کلاس ها هم میخوابیدم اما الان تنها فرقش اینه توی رخت خواب میخوابم :)))

دارم دوباره از نظم تقریبی ای که به دست آورده بودم دور میشم و همین جا هم میشه اینو دید که قریب به یک هفته ست که چیزی ننوشتم.

یه ایده ای به ذهنم رسید و اونم اینه که میخوام یه مطلبی رو پین کنم و چیزهایی که برای اولین بار توی امسال بهش میرسم، توش بنویسم :)

آماده باشید :)))))))

از دیشب همین یادم بمونه که چه قدر از صحبت کردن باهات خوشحال میشم نگین !
هر موقعی که باهم حرف میزنیم واقعا دنیا دنیا خوشحالم از این که تو رو توی زندگیم دارم :)))))) تو واقعا معنی واقعی "دستاورد"ی برای من و من حسابی ِحسابی، دوستت دارم بشر !
این یادم بمونه که چه قدر به معنی واقعی، به معنی واقعی ها، خودم بودم، به موقع بودم و کاری که میتونستم بکنم رو کردم و خوبم مثل این که از پسش بر اومدم و از این بابت بی نهایت خوشحالم ! این که وقتی که میدونستم حال یکی از دوستام خوب نیست و میدونستم کسایی دیگه ای رو خیلی نزدیک تر از من به خودش داره ولی با این حال رفتم و چه خوب که رفتم ! واقعا توی لحظه ای که میباید، جایی بودم که میباید و خب این خیلی حس خوبی داره :)))))))
یه ویدیوی الهام بخشی توی سیوهای اینستام دارم که فوق العاده ست ! یه خانومی ئه که داره میگه زندگی کردن فقط این نیست که موفق باشی، بری جلو و کاری به کار بقیه نداشته باشی. اگه یکی رو به زندگی امیدوارتر کنی، بدون که اون روز رو زندگی کردی ! و من زندگی کردم و میکنم ! آره !

پ.ن :کتاب " 400 words of toefl " رو خوندم و تموم شد ! به قول دلارام و صبا، دست و جیغ و هورا !

آقا من کلا نه این که بخوام بگم خیلی با ادبم، نه واقعا. ولی حقیقتا هیچوقت تمایلی هم به بی ادب بودن نداشتم. این که فحش و بد و بیراه نمیگم، واقعا تظاهر به با ادب بودن نیست و چیزی ئه که قلبا دوستش دارم و دوست دارم که نگهش دارم. خیلی دیگه بخوام حرف بد بزنم، دیگه ریدم و ان و اینا میشه آخرش :| واقعا فراتر از این نه میرم، نه بخواید ازم که برم. حقیقتا در توانم نیست ! حتی با نوشتن همین ر**م الان حس بدی پیدا کردم که اوی بیشعور پاشو جمع کن خودتو، ادب داشته باش. بعد جالبیش اینه وقتی از این کلمه جلوی دوستام استفاده میکنم، میتونم بفهمم که عمق دوستیمون تا چه حد پیش رفته ! :دی

نگفتم که فاعک از دور داره دست ت میده ؟ البته دیگه الان اینطوری نیست. حرفمو پس میگیرم. فاعک دیگه ما رو در آغوش میکشه. دیگه بابا اینا شلش کردن عجییییب ! مهمونی رفتن و مهمونی دادن شروع شد و خب من بدبخت که این وسط تمرین و پروژه دارم چه غلطی کنم ناموسا ؟!
[ از حق نگذرم مامان گفت حواسم نبود که تو درس داری ]

پ.ن : در این مواقع متاسفانه میرم به این سمت که با خودم لج کنم و دیگه کارهای اون روز رو انجام ندم که البته امروز جلوی این اتفاق رو میگیرم.

از جمعه به اینور یادم نمیاد چیزی نوشته باشم و خب چیزهایی اتفاق افتاده که واقعا دوست دارم یادم بمونه.
جمعه شب ددلاین تمرین ای پی بود و مدار مخابراتی که البته اینو قبلا گفته بودم. مدار مخابراتی که خدا خواست و تمدید شد و متاسفانه امشب باید تحویلش بدم.
حالا این خیلی مهم نیست.
یه دوره ای شرکت کردم برای یادگیری ماشین. بعد فکر کن با کیا هم کلاسیم ! من و صبا و مکان و نگین ! یعنی خر ذوق شدم به حدی که اصلا در پوست خودم که هیچ، در پوست فیل هم نمی گنجیدم حتی ! به شدت خوشحال و هیجان زده بودم از این اتفاق.
نشستم پای ای پی. گفتم یا تو منو از رو میبری یا من. تجربه ی خوبی از کری خوندن هام با درسا ندارم خیلی :( یه بار سر کل کل با خودم و برای این که با کراری نمره ی بهتری بگیرم، مدار 2 رو هم با اون برداشتم که از یک هم کمتر شدم :(( حالا مهم نیست اینا. نشستم پای کار. یعنی الان کف اتاق سارا رو نگاه کنی، موهام ریخته کف اتاق اینقدر که فکر کردم این روزا :)))) کچل نشم واقعا یه صلوات محمدی پسند بفرست.
دیگه خلاصه شد نزدیک های ددلاین و من هنوز تست نگرفته بودم که کجاها اررور دارم و اینا. گرفتم دیدم که ای دل غافل ! چه خبره ! همه تست ها فیل میشن و حتی یه دونه هم پاس نمیشه . دیگه داشتم به ددلاین میرسیدم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود، نمیشناختم. معرفی کرد گفت محمدم و منم داشتم سعی میکردم زمان بخرم و یادم بیارم که کدوم محمد الان داره باهام حرف میزنه و قبل این که بگه، خودم فهمیدم و گفتم عه ! محمد تویی ! و شنیدن صدای گرم محمد واقعا از بهترین اتفاق های اون شبم بود. مامان نگران بود به ددلاین نرسم و میگفت فرستادی ؟ اشاره کردم که به یازده نمیرسه و خب منطق تصحیح تمرین ها به این صورت ئه که از یازده که بگذره، تا یازده شب بعدش دیگه فرقی نمیکنه که کی بفرستی. با خیال راحت با محمد حرف زدم و ساعت از یازده گذشت ولی پیله کردن من تازه شروع شده بود ! ول کن نبودم ! به خودم گفتم دیگه این دفعه رو کوتاه نمیام. دونه دونه اررور ها رو درست کردم و دوتای اولی خیلی زود درست شدن و اما آخری ! امان از این آخری که ول کن داستان نبود. نمی فهمیدم که کجای کارم مشکل داره. تا خود سحر داشتم نود های یه لینک لیست رو می کشیدم و تحلیل میکردم که بابا لامصب چه مرگته آخه ! همه بیدار شدن برای سحر و من یهو به خودم گفتم، عه ! نکنه این باید رفرنسی باشه. ( فقط یه "&" ! ) میک کردم و شت ! تست ها پاس شدن ! هر سه تاشون. البته کدم باگ داشت ولی همین که تونسته بودم تست ها رو پاس کنم، لبخند رضایت رو روی لبام نشوند و گفتم دمت گرم ! یه بار قبلا یادم نیست که اینجا هم نوشتم یا نه ولی سر یکی از تمرین ها به صبا گفته بودم که صبا " من از پس این شیب لعنتی، از این پیشونی و کلی چین بی دلیل بر میام یه روز" و اون لحظه برای من دقیقا همون روز بود و عین واژه ی وا ندادن. که وا ندادم و پا پی شدم و درستش کردم. حالا مونده بود تا باگش رو در بیارم و درستش کنم. سحری رو خوردم و یکم بعد سحری، تو این فاصله که بقیه داشتن نماز میخوندن، دوباره نشستم پاش و درستش کردم ! و این یعنی این که صد در صد درست داشت کدم کار میکرد و واقعا خستگی شب بیداری هام از تنم در اومد ! شروع کردم گزارش نوشتن . شد نزدیک های ساعت 7، وسط هال از حال رفتم . صبح مامان برام بالش و پتو آورد و خودش کلاسم رو شرکت کرد :) تمام وقت ! و خب سه چهار ساعت خوابیدم و پا شدم. دیروز هم جز این که بدون این که منتظر بشم تمرین های فیبر تمدید شه، شروع به حلشون کردم و آخر وقت تحویل دادم و تامام !
آخ آخ که چه قدر با تینا چرت و پرت گفتیم و خندیدیم ! یعنی پاشیدیم از خنده ها ! خیلی خوب بود !
همین دیگه :)

شاید شنیدن این که من توی اتاقمون، جزء سرآشپزهای اتاق بودم :دی براتون عجیب باشه [ البته به جز نگین، صبا و دلارام که غذای من رو خوردن و میتونن نظرات سازنده خودشون رو بدن ] ولی مدت ها بود که آشپزی نکرده بودم و دیشب بعد این که دیدم مامان بعد از این که از کوه برگشتن، اصلا حتی نای بیدار موندن هم نداشت چه برسه به غذا خوردن، تصمیم گرفتم که وقتی مامان خوابید، عدس پلویی که مصالحش رو خیسونده بود قبلا بپزم، ساعت مامان رو بکشم جلو و وقتی بیدار میشه، حتی شده یه ذره خوشحالش کنم :))))) و خوشحالم اگه تونسته باشم توی زمان مناسب، کار مناسب رو انجام بدم.

پ.ن :
میخوام در یک حرکت برگ ریزون، گراتن سیب زمینی و قارچ بپزم :||||| هولی شت ! خودمم جدا کرک و پرم ریخته از همچین تصمیمی.

یادم باشه به لیست اولین هام اضافه کنم که دیشب کل راه تهران ( یعنی از خونه ی صبا و دلارام اینا ) تا اراک رو ( به جز خیر آباد تا خونه ) خودم رانندگی کردم و بی نهایت ممنونم از مامان و بابا که تا این حد بهم اعتماد کردن و توی ذهنم ثبت کردن که :
تجربه ی اولین رانندگی توی جاده، اونم توی شب، اونم چه شبی . چه شبی !

اول این که محمد اومدم بنویسم "فیدبک" و بعد گشتم دنبال معادلش و نوشتم "بازخورد" :)

و این که یادم میمونه که علیرضا و امید به محض عوض کردن عکس پروفایلم بهم پیام دادن و گفتن که چه قدر قشنگه :)))) و این که بهت توجه میشه، اگه خوشی زندگی نیست پس چیه ؟

این که سارا توی اتاق ئه و صدای خانوم معلمشون واضح و سرحال میاد و دیگه هیچ سرفه و بدحالی ای توی صداش نیست، من رو عمیقا به یکی از خوشحالترین آدم های دنیا تبدیل میکنه :)

پ.ن : ویدیو کال دیشب، کلاس پایتون، تافل، نوت فول، 1 دی و همه ی اینا یادم بمونه :)

نگفتم براتون که صبر کردم و ز غوره حلوا ساختم ^___^

الان چند وقتی هست که علاوه بر تفکیک زباله‌ها، زباله‌های تر رو توی بالکن توی یه سبد پلاستیکی خشک میکنیم و جدا از اون از باغچه‌ی خونه‌ی بابابزرگم هم برای تولید کمپوست استفاده میکنیم و مسئولیتش با من ئه ! ^_____^ اینا اگه خوشحالی نیست، پس چیه ؟


یادم نره که دیروز که رسما آخرین کلاس کارشناسیم رو در کنار نگین ِجان با هم سپری کردیم، چه روز خفنی بود .

با این که پای راستم از شدت خستگی داشت از لگنم جدا میشد رسما، ولی از صبحش که کارگاه هیجان انگیز داشتیم تا خود عصری که باغ کتاب رفتیم و روحی تازه کردیم، خوشحال بودم.

پ.ن :

- قرار مدارام با نگین تو اسنپ :) هارمونیکا ! *.*

- کادوی تولدم [ آه و فغان فقط ]

- بغل ! :'(

- پدرام و محمد که موندن تا سوار اتوبوس شم و بعد رفتن.

- خونه خواهر نگین ! شت !

و کلی تصویر دیگه که ثبت شه گوشه‌ی ذهنم ^___^

و یه چیز دیگه از این که اگه یکی صرفا یکی برای منفعتی که من براش دارم بخواد بهم نزدیک شه و خودشم اذعان به همین داشته باشه که تنها دلیلش همین ئه و بس، متنفرم !



برنامه خونه بابابزرگ رفتنمون یکم عوض شد و بیشتر‌ از حد انتظارم اونجا موندیم و خب گوشیم جا مونده بود خونه. هی میگفتم نکنه زنگی بزنن به گوشیم، نکنه پیام مهمی داشته باشم و نتونم زود جواب بدم. اومدم چک کردم و خب خیلی خفن بود که هیچ خبری نبود :) کلا صحنه‌ی جالبی بود برام.

پ.ن : الان نه ولی یادم باشه راجع به این سه تا چیز نوشته های طولانی بنویسم توی وبلاگم :

- این که مامان بابام دماوند رو فتح کردن :)

- چند روزی که خونه بابابزرگم بودم و مسئولیت‌های بیشتر از روزهای عادیم بهم محول شده بود.

- رفتن مرضیه .


حس میکنم اگه دوباره اون تست MBTI رو بدم، درصد درونگرایی بالاتر رفته :-؟ چون الان دارم اینطوری حس میکنم که دارم درون‌گراتر میشم.

پ.ن : علیرضا هیچوقت تو کتش نمیرفت که من درونگرا ام :) ولی یادم ئه که یه شب توی آبان نود و هشت بود اگه اشتباه نکنم که میخواستیم بریم پارک ملت و عقیله و صبا با قاطعیت میگفتن که من درونگرا ام و خب هفتاد و دو درصد بودم !

نمیدونم درست یادمه یا نه، ولی فکر کنم INFJ بودم :-؟


[ عنوانم اصلا ربطی نداره :دی ]

وقتایی که آهنگی گوش میدم که توش یکی داره آکاردئون میزنه، نمیتونه اشک تو چشمام حلقه نزنه و گریه نکنم ناخودآگاه .

بعد صدای نگین تو گوشم میاد که به استاد ادیک تامرازیان میگفت : " اوووووووه این خدای احساس ئه بابا ! "

دیشب پیج ازتا یه آهنگی روی پستش گذاشته بود که با شنیدنش از خود بی خود شدم. رفتم سازم رو برداشتم و گفتم بزن ببینیم چه کار میکنی. و به هر جایی که میرسیدم، ویس میگرفتم و دوباره میرفتم اونو گوش میکردم ببینم اون شده یا نه و تهش که دیدم خودش ئه دوباره اشک تو چشمام جمع شد :'(

پ.ن :
یه والس تهران به تینا بدهکارم و کلییییی کار خفن نکرده با نگین داریم که بی صبرانه منتظرم انجامش بدیم !

چه خفن که من امروز بامداد با نگین صحبت کردم درست مثل چیزی که در موردش نوشتم : " سه‌شنبه‌ها با موری"

و خب از محالات زندگیم ئه که بخوام امشب رو فراموش کنم و اگه بگم‌ از خاص ترین و بهترین شب های زندگیم بوده، دروغ نگفتم. اینقدر سبکم . اینقدر سبک که اصلا حد و حساب نداره. امشب من و نگین هر دوتامون داشتیم توی کله‌ی علی سیر میکردیم. و فکر کن‌ الان که میخوام بخوابم، سارا میاد تو بغلم بگیره بخوابه *.* دیگه خوشبختی های دنیا چیان مگه ؟


مژگان شجریان، از حرکتشون به سمت توس پست گذاشته و همایون داره میخونه :

ببار ای بارون ببار . بر دلم گریه کن ببار .

درسته که دیگه شجریان پدر جان در بدن نداره ولی باور کن داره لذت میبره از آواز پسر بر پیکر پدرش .


- داشتم وبلاگم رو بالا پایین می‌کردم برای این که یه متن طولانی پیدا کنم و بفرستم برای اون آگهی تولید محتوا که دیدم قبلا ها خیلی بیشتر مستقیما از دوستام می‌نوشتم و دیدم مدت‌هاست که راجع به دلارام چیزی ننوشتم و باید بنویسم واقعا.

- دیگه . یه چی دیگه هم بودا باز یادم رفت :(

شاید بگی چندرغاز بود ولی خب هیچوقت یادم نمیره که این تمرین پایتون، اولین درآمد من از مهارت‌هایی که دارم بود؛ اولین بار توی زندگیم!

و خب خیلی از بابتش خوشحالم و انگیزه‌هام برای انجام دادن باقی کارهام چندین برابر شدن حقیقتا.

پ.ن :
خوشگلا گفتنت رو هیجوقت یادم نمیره تینا :) کلی بهم انرژی دادی با این حرفت و وقتایی که انرژی می‌بخشی، بقیه باید زور بزنن که فقط بهت نزدیک بشن انصافا !

میدونی چیزی که خیلی تو ذهنم مونده از دکتر مجتبی شکوری نازنین که به لطف نگین می‌شناسمش اینه که جکت رو تا آخر باید تعریف کنی.

منم به این که چی میخواد بشه فکر نمی‌کنم، فقط تلاش می‌کنم تا جوکم رو تا آخر تعریف کنم و تهش بگم همه‌ی قد من این بود و با تمام وجود خودم را کش و قوس دادم و اگه رسیدم که خب رسیدم ولی اگه نرسیدم هم تا اون آخرین نقطه‌ی انگشتام تلاش کردم تا برسم و خب قدم نرسید. ( به شرط تلاش میتونی این جمله رو بگی )

پ.ن : خوشحالم که توی زندگیم همجین روزهایی رو دارم تجربه میکنم و هر موقع دیگه‌ای که برگردم هم باز به این صدا لرزیدن‌هام، به این تند تند زدنای قلبم، به هیجان‌زده شدن‌هام، به برای به اون هدف رسیدن ئه تلاش کردن‌هام و به همه‌ و همه‌ی این‌ها با تمام وجودم افتخار می‌کنم و خوشحال خواهم بود و از همه مهم‌تر خوش‌حال که چنین حسی رو توی زندگیم تجربه کردم و این خودش خیلی باارزش ئه. ( این تیکه آخرش عینا به نقل از نگین ئه )

[ از اون موقع که نگین بهم نیم‌فاصله گذاشتن رو یاد داده، ازش استفاده می‌کنم. ]

از دیروز اینا رو یادم بمونه که صبح که اینترنت گوشیم رو روشن کردم، دیدم مهرنوش خانوم نازنین پیام دادن که آفرین به این پشتکارتون و خب من که اینور در گنج نمیپوستم واقعا و کلی انرژی گرفتم از این قوت‌قلب.

این که تینا ( باید یه فکری برای قاتی نشدن تیناها بکنم. کدوم ویژگی‌ت رو ادامه‌ش ذکر کنم تینا ؟ تینای پرانرژی مثلا ) پیام داده بود که پروژه‌ها اومده و دیدی علی ؟ و دیدم که هر سه‌تامون پروژه‌ای که به قصدش وارد مسابقه شده بودیم رو گرفتیم و میخوایم بجنگیم که اول بشیم و حس می‌کنم میشیم.

پ.ن : نمیدونم میشه یا نه ولی شاید یه پستی بنویسم و اگه شد که به قول تینا الهی که بشه، یه چیزی بنویسم و از همه‌ی این روزام بگم بهت.
پ.ن2 : بعد مدت‌ها دارم خواب می‌بینم و جالبه برام :) البته خواب دیشب دلم رو تنگ‌تر کرد و برگام رو ریزون‌تر !

از پریروز به اینور قشنگ مرزهای توقعم از خودم جابه‌جا شده و خب هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بعد از اون روز، دیروز اینجوری شل بیام و اونجوری که باید کاری نکنم ولی خب همچین کم کارم نبودم اما به هر حال مثل پریروز نبود قطعا.

از همه‌ی اینا گذشته، درخت انار خونه بابابزرگم که از بچگی با هم بزرگ شدیم، چه خوشگل لباس پاییزیش رو تنش کرده و چه قدر قشنگ زرد شده :(
یاد خیابون ایتالیا افتادم که وقتایی که دلم پیاده روی میخواست، میرفتم و تا خود دانشگاه تهران می‌رفتم و از وسط بلوار کشاورز برمیگشتم به سمت خوابگاه و اگه بدونی این صدای خش خش برگا زیر پام، چه حالی داشت . اگه بدونی .

پ.ن : نگین کلی تشویقم کرد برای کار پاره وقت و هیچوقت یادم نره که چجوری حواست بهم بود رفیق :)

هی خواستم هر چی بنویسم، دیدم بهتر از این مصرع نمیتونه بشه .

امیدوارم هر کی انگیزه اش برای تلاش کردن تا مرز دو نیم شدن رو پیدا کنه :)

خوشحالم از تمام تلاشهامون، از کله صبح پا شدن هامون، از دیروقت خوابیدن هامون و .
با این که شب موقع خواب دارم ولو میشم از خسنگی ولی همین خستگی ئه خودش برام خیلی شیرین ئه :)

از دلچسب ترین قسمت های امروزم و این روزهام همین خواب دو ساعته کنج مبل توی پذیرایی بود که انگار فارغ از تمووووم و عالم و هر چی که توش میگذره، خوابیدم و به هیچ چیز دیگه فکر نکردم :)

پ.ن : واقعا در ما تحتم عروسی ئه که این گروه کذایی ره نشانم، فردا عوض میشه :(

این تیم رندوم دوم ره نشان انصافا چه سمی ئه . ! و خب به قول تینا خوبیش اینه که میدونم دیگه پنج شنبه همه چی تموم ئه و همین خیلی خوبه :(

لامصب آخه میکروفون چرخوندنی ئه که من بگیرم و نچرخونمش ؟! در حد اون ترجمه هه که با نگین داشتیم که نوشته بود " کارت ها رو به سینه‌‌هاتون نزدیک نگه دارید" در همون حد تباه!

از خر شیطون بیا پایین انصافا که سوراخمون کردی لامصب!

پ.ن : تنها دلیلی که امروز میرم خونه محمدحسین اینه که رفع کتی باشه وگرنه جدا اصلا علاقه ای به رفتن به اونجا ندارم.
ما دنیا دنیا فرقیم و خب هیج اشتراکی با هم نداریم لامصب! و هر چی جلوتر میره، اشتراکاتمون کم و کمتر هم میشه.
ایت ریلی ساکس!

آخرین جستجو ها

rabackfullprot countcidicin . ❣سرگرمیـ و فنفیکـ های میراکلس❣ newsscanteapum1989 ضمیر نا آرام... کلبه ی آسمانی مطالب و اخبار روز تعمیرات یخچال وانواع کد خطای یخچال کابین هیپنوس